آن سوی پنجره ای دیدن چشمان کودکی یتیم میان آواره های سرد این خیابان،سخت بغض خشکیده ای را تر می کند
آن سوی رقص جاروی مرد خیابان ها،ترانه ی جارویش سخت سکوت مبهم شب را در هم میشکند...
آسمان بی ستاره،شب را با اندک اشک های فراغش ترک می گوید...
گویی پیوند ماه و ستاره در هم می شکند...
پیرمرد رو به افاق می کند و خدایش را می ستاید
آسمان ز نجوای کودکانه ی مردمان خاک گرفته ای می نالد
خط سفید ممتد این خیابان کودک را نشانه می رود
بامدادان تیرگی بر تن سرد و بی جانش چیره می شود
واژه ی سپید پیر سراغ کودکیش می آید
اما چشمان رنگینش ز میان این ظلمت چیز دیگری می گوید................
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
هـــــــــــــــــیس... ساکـــــــــــــــــــــــت...! می آیند...! دل نوشت هایم تا سر انگشتانم ...! حس فشردن کلیدها نیست...! همه را از همان راه که آمده اند باز میگردانم...! ذهنم به هم ریخته است چقدر...! از همهمه ی حرف هایش که محبوس شده اند...! هـــــــــــــــــیس... ساکـــــــــــــــــــــــت...! به سلول هایتان بازگردید...! این دل بی رمق تر از آن است که بتواند بنویسد...!
اطلاعات کاربری
نظرسنجی
زندگیت تو کدوم حالته؟؟
آمار سایت